loading...
فریاد سکوت
سیمین بازدید : 1 سه شنبه 16 مهر 1392 نظرات (0)

دل آدم
 
چه گرم می شود گاهی ساده
به یک دلخوشی کوچک
به یک احوالپرسی ساده
به یک دلداری کوتاه
 
به یک "تکان سر"…یعنی…تو را می فهمم
به یک گوش دادن خالی …بدون داوری!
به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام
به یک پرسش :"روزگارت چگونه است ؟"
 
به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان چای!
به یک وقت گذاشتن برای تو
به شنیدن یک "من کنارت هستم "…
به یک هدیه ی بی مناسبت
 
به یک" دوستت دارم "بی دلیل
به یک غافلگیری به یک نگاه
 
دل آدم گاهی …چه شاد است برگرفته از وب حسین


سیمین بازدید : 2 دوشنبه 15 مهر 1392 نظرات (0)
858d1ac8af886cd9bbeec65d08a3cc3f-425
باز من تنهایم...
باز من غمگینم...
باز من سرگردان...
از خودم می پرسم...
به كه دل باید بست؟
به كجا باید رفت؟
به كه باید پیوست؟
به زمینی كه پر از خار است؟
به دیاری كه پر از دیوار است؟
یا به افسانه ی دوست...
گریه ام می گیرد!!!


سیمین بازدید : 3 دوشنبه 15 مهر 1392 نظرات (0)
♂♀ = ۱۸.+. توجه  :   این وبلاگ ممکن است برای همه مناسب نباشد  آیا برای ورود  به  وبلاگ  به  سن  قانونی رسیده اید ؟ ========>>        ♂♀  ♂♀        برای ورود بله وارد میشوم روبه رو را کلیک کنید =============>
سیمین بازدید : 6 یکشنبه 14 مهر 1392 نظرات (1)

به نام خدا

هزاران سلام آبی نثار دوستان سبز

بازم می خوام از کتابی براتون بگم  که این روز ها در حال خواندنش هستم.

راستش من ماشین دارم ولی خوب چون شب ها خسته از دانشگاه خارج می شم( تا عصر کرج سر کارم و تازه ۳-۴راه می افتم می یام تهران دانشگاه و یکسری کار انجام می دم و ساعت ۱۰ شب راه می افتم می رم کرج که حدود ۱۲ شب می رسم یعنی هر روز حدود ۴ ساعت تو رفت و آمدم).برای همینم چون می دانم اگه بخوام با این وضع داغون و خستگی رانندگی کنم به چند ماه نمی کشه که به درک واصل می شم.ماشالا وضع مملکت ما هم که از نظر حوادث رانندگی بد نیست.

برای همینم با مترو می رم و میام.

خوب از سرگرمی های من که فکر کنم یکی از هدیه های خداوند خوب و مهربون بوده اینه که تو مترو بکوب کتابایی رو که دوست دارم می  خونم.

این روزا کتابی رو می خونم به نام داستان جاوید اثر اسماعیا فصیح که فوق العاده است و داستان خیلی قشنگیست.من که همین الانم با اینکه امروز تو مترو ۷۰ صفحه اش رو بیشتر نخوندم عاشقش شدم.

یک قسمتی تو کتاب بود که مربوط به زمان رضاخان می شه و در مورد سوار شدن مردم به قطار دودی می شد که باور کنید اینهو رفتار عزیزان هموطن در سوار شدن به مترو بود.

باور کنید ملت همیشه در صحنه ما یک ذره نگذاشته اند فرهنگ درجه یکشون تکون بخوره!!

باور کنید.

یک دوستی دارم که روانکاوه و خوب امروز رفته بودم پیشش هم مثلا برای دیدنش هم یه مشاوره .

خوب من اعتقاد دارم که آدم باید همیشه خودش رو از نظر روحی هم چکاب کنه .

باهم که صحبت می کردیم به این نتیجه رسید که من در اثر فشار کار تحقیقاتی ام دچار وسواس فکری شدم و باید چند کار انجام بدهم.

اول اینکه هر چه زودتر پایان نامه رو تموم کنم.

دوم اینکه حداقل تا ۲ سال دیگه تصمیم به ازدواج نگیرم.به نظر اون با این نوع نگاه من با هر کی رابطه داشته باشم آخرش به جدایی ختم می شه.

البته به نظر ایشون می تونم رابطه دوستانه !!( که من هیچ وقت اهل این کارا نبودم ) داشته باشم و بالاخص تاکیدش این بود که ریشه مشکلات من در عدم داشتن رابطه یک طرفه با جنس مخالف بوده .یعنی رابطه ای که من تو اون طرف برتر باشم و همین باعث شده همیشه تو روابط بدهکار باشم.

خلاصه رفتیم و کلی گپ زدیم و به این نتیجه رسیدم که همان تصمیمی که گرفتم از همه بهتر است.

ان شاالله این مدرک زپرتی را می گیرم و برای به قول دوستان پسا دکتری می رم خارج.

به دوستم گفتم که این روز ها خیلی بد شدم و به غرور دیگران اهمی نداده و همین جوری لگد می زنم.

می دونید برگشت گفت هیچ اشکالی نداره .بگذار اون چه که از نظر روحی آرومت می کنه انجام بشه .

خلاصه کتاب رو برای دانلود براتون می گزارم.

آبی باشید و خنک





بخشی از این رمان :



روزی داغ وخشک ،آخر های تابستان سال 1301هجری شمسی بود.راه خاکی ،زیر آفتاب سوزان ،مرده وتفته می نمود.کوره راه،از میان بیابان کویری وغبارآلود،اینجا وآنجا گم وگور می شد.
از افق آخرین پیچ راه دراز ،که به آبادی شورآب نزدیک قم می رسید،دو مسافر با یک قاطر پیش می آمدند.
یکی از دو مسافر ،آن که دنبال قاطر می آمد،پسرک لاغر وگیوه پوشیده ای بود با پیراهن گشاد وسفید وبلندی که روی سِدره ی سفید،چسب تنش پوشیده بود.روی پیراهن ،بند کُشتی سفیدش را سفت دور کمرش بسته وچندین گره زده بود .مسافر دوم پیرمرد ریش سفیدی بود،که او هم جبّه ی بسیار بلندی روی سدره اش پوشیده بود وکلاه کتانی کوچک وگردی به سر داشت.
پیرمرد روی گرده ی قاطرخسته وچشمانش بسته بود.پسرک وپیرمرد هردو خاک وخلی ،واز هُرم خورشید ،آب رفته وسوخته به نظر می رسیدند.آفتاب سوزان پوست دست ها وچهره ای آنها را قهوه ای رنگ،پوسته پوسته وچقر کرده بود.آنها دو هفته پیش از یزد ،حرکت کرده بودند.هدفشان تهران بود.


لینک دانلود رمان داستان جاوید در  :


dastane-javid

 

****************

 

کتاب «عقد و داستانهای دیگر» - انتشارات امیر کبیر 1357

داستان آدینه (۱۳): «تولد» اثر اسماعیل فصیح

اسماعیل فصیح به رمان نویسی شهره بود، اما چند مجموعه داستان هم داشت که اگرچه در میان آنها نمونه‎هایی قابل اعتنا  هم می‎شد یافت، ولی این داستانها اغلب در زیر سایه رمانهای مشهور و البته محبوب این نویسنده چندان به چشم نیامدند. پس داستان آدینه‎ی این هفته‎ی‎ «مد و مه» را به داستان کوتاهی از اسماعیل فصیح با عنوان «تولد» اختصاص دادیم که از مجموعه داستان «عقد و داستانهای دیگر» انتخاب شده است. به پایان داستان هم یاداشتی کوتاه درباره این نویسنده افزودیم با این امید که مورد توجه شما قرار بگیرد.

****

یک داستان:

تولد

وقتی سر بچه پیدا شد، مقداری خون ریخت توی لگن. مادر بزرگم پنجه‌های زائو را گرفت و با زور فشار داد و گفت:”فشار بده. بگو یا علی. یا فاطمه زهرا.” زن هنوز با جیغ و هیاهو گریه می‌کرد. هیچ کس متوجه من نبود. من از زیر باران آمده بودم و توی اتاقک و در را بسته بودم. از دور، موهای چسبناک سر نوزاد را می‌دیدم، و یعد گردن و بدنش پیدا شد، و باز خون آمد، و من دیدم که کم کم بچه به این دنیا می‌آید.

“یا علی ی ی ی ی.” بعد- همه چیز تمام شد.

بیرون رگبار شدید می‌زد و شب طوفانی بود. رفتم برای مادر بزرگم از جوی کوچه یک آفتابه آب آوردم و مادر بزرگم دست‌هایش را لب درگاهی که هم سطح کف حیاط بود آب کشید. همه جا تاریک بود. گاهی هوا برقی می‌زد و صدای رعد می‌پیچید. حیاط، خرابه مفلوکی پشت دیوار دباغ خانه بود. این گوشه حیاط دو تا اتاقک بود. زنی در یکی از اتاقک‌ها بچه زاییده بود. نصف شب خانم جون مرا با خودش آورده بود. خانم جون آن سال شصت ساله بود. من شش ساله بودم.

خانم جون دست‌هایش را آب کشید وخشک کرد و آمد لحاف پاره را روی زائو کشید. زن چشم‌هایش را باز کرد. خانم جون گفت:”خدا یه پسر کاکل زری بت داده.”

زن گفت:” چی؟” ضعف داشت. “چی گفتی؟”

خانم جون گفت:” گفتم یه پسر کاکل زری زاییدی. شب جمعه م هست که به دنیا آمده، باید هم وزنش خرما خیرات کنی.”

زن پرسید:” زنده اس؟”

خانم جون گفت:” وا؟ پس چی که زنده اس. مگه صدای گریه اش رو نشنفتی؟”

زن همسایه از گوشه اتاق آهی کشید و گفت:” به حق پنج تن.” مشغول قنداق کردن بچه بود.

خانم جون گفت:”زنده اس، خوب و خوشگل.”

زائو گفت:” بگو به قمر بنی هاشم …”

خانم جون گفت:” خاک عالم، این چه جور حرف زدنه. حالش خوبه. گفتم خانم آقا یک  تیکه چلواراز یه جا ببره و چاک بزنه پیرهن قیامت بچه بکنه.”

“زنده می‌مونه؟”

“اوا آره. این حرفا چیه؟”

زن گفت:” بچه های من هیچکدوم زنده نمی‌مونند … همه مردند.”

صدای زوزه باد پشت در بود. باران تند شده بود. من به گوشه سقف نگاه می‌کردم که چکه می‌کرد.

خانم جون اخم هایش را تو هم کشید و به زن همسایه نگاه کرد. زن همسایه گفت:” چه می‌دونم، خانم. راست می‌گه.”

خانم جون به زائو گفت:” این یکی زنده است. ام البنین مراد همه رو بده.”

زائو گفت:” بچه‌ام کو؟”

خانم جون گفت:” خانم آقا داره قنداقش می‌کنه. فردا یه مشت برنج بریز گوشه قنداقش دو سه روز باشه، بعد بده دم در به گدا.”

زائو چشم هایش را بست و مدت زیادی خواب یا بی هوش ماند. صدای شرشر باران توی اتاقک را پر کرده بود.

زن همسایه، خانم آقا، که زن آشیخ حسن قلیونی بود، گفت که اسم زائو موچول است. شوهرموچول، روح الله خان، توی کشتارگاه کار می‌کرد. مرد خوبی بود.  تازه اسباب کشی کرده بودند اینجا. پیش از این، بازارچه قوام الدوله می‌نشستند. موچول دختر یک کلفت بروجردی توی خانه حاج آقا جواد واعظ بود. امشب روح الله خان هنوز به خانه نیامده بود. زن همسایه گفت که روح الله خان کمی‌عرق خورده است. اما ماشاء الله به چشم  برادری، خوب و خوشگل و هیکل دار بود و چشم و ابروی مردانه ای داشت. زن اولش، سال اول عروسی سر زا رفته بود. موچول زن دومش بود.

خانم جون به زائو گفت:” دل ناگرون نباش دختر جون. این بچه ت زنده اس. حالشم خوبه.”

زائو گریه کرد. بعد دست هایش را آورد بالا و گفت:” ابوالفضل! به تو می‌سپارمش.”

خانم جون گفت:”: بخواب ننه. استراحت کن.”

زن گفت:” شما نمی‌دونین چه درد و بدبختی یه که آدم شیش تا بچه ش نمونن.”

“شیش تا؟”

شیش تا در عرض شیش سال- همه شون مردن.”

خانم جون گفت:” پناه بر خدا.”

آشیخ حسن قلیونی از پنجره اتاقش اذان می‌گفت.

اسماعل فصیح

فصیح در روزگار جوانی

زن زائو گفت:” فقط بچه آخریم علی تا هفت ماهگی زنده بود. اسمش رو گذوشته بودم “علی بمان”… اما…”

خانم جون گفت:” بچه که بمیره جاش تو بهشته- برای مادر خونه آخرت می‌سازه.”

زن گفت:” بچه های دیگه م هر کدوم سه روز، چهار روز، بیشتر نمی‌موندن. وقتی به دنیا می‌اومدن خیلی کوچولو بودن. تمون جونشون هم ماه گرفتگی و تاول و لک داشت. سر و سینه شون هم انگار تاول های درشت درشت داشت.یکی شون مرده به دنیا اومد. چه کشیدم! یه صغری خانوم قابله زریر بازارچه قوام الدوله بود، اون به دادم رسید، وگرنه خودم هم رفته بودم. بچه م علی که تا هفت  ماه زنده بود، نمی‌دونین چه ماه بود. چشم و ابروی قشنگ، تپل و مپل، دماغ کوچولو، دهن کوچولو، اما اونم وقتی زاییدمش سر و سینه ش تاول و لک و پیس داشت. مدام هم ریسه می‌رفت… تازه پا گذوشته بود تو هفت ماه. سه شب تو آتیش تب سوخت. بعد هم ورپرید.”

خانم جون گفت:” توسل به خدا داشته باش، دختر جون.”

زن گفت:” داغ! بدبختی! مصیبت!  ادم شیش تا بچه ش ور بپرن و کاری نتونه بکنه!”

خانم جون گفت:” نذر کن… پس خانواده پنج تن و ائمه برای چی هستن؟”

زن گفت:” هر وقت بچه زاییدم، باباشون می‌اومد قنداق بچه رو ور می‌داشت، زل می‌زد و با اخم می‌گفت باز این بچه چرا این طوریه؟ چرا این قدر ریزه؟ چرا عین نفرینی ها و لک و پیسی هاس؟… بعد وقتی بچه هام می‌مردند، باباشون روزم رو سیاه می‌کرد. دعوام می‌کرد، کتکم می‌زد، یا ابوالفضل! این یکی رو برام زنده نگهدار! این یکی رو نذار بمیره!…”

خانم جون گفت:” بی تابی نکن، دختر جون.”

زائو زن لاغر و کوچولوئی بود. رنگ صورتش مهتابی بود. دماغش قلمی‌و سربالا بود. چشمان درشت و سیاه داشت، و انبوه موهای سیاه ژولیده. سنش درست نشان نمی‌داد؛ ممکن بود بیست سالش، یا چهل سالش باشد. زن همسایه، که کار قنداق کردن را تمام کرده بود، حالا یک گوشه جاجیم بین مادر و بچه چمباتمه زده بود.

زائو به خانم جون گفت:” وقتی علی چهارماهش بود، یه شب بردمش شابدوالعظیم، بستمش به ضریح، و گریه کردم. آنقدر گریه کردم که از چشمام خون می‌ریخت.”

خانم جون گفت:” حالا یه پسر داری مث دسته گل. براش دعا بگیر.”

زن گفت:” آره، اما زنده می‌مونه؟ اجل از من نمی‌گیردش؟… مث بقیه؟”

خانم جون گفت:” آره. زنده می‌مونه.”

زن همسایه آهی کشید و گفت:” زندگی، دار بدبختی و غم و غصه س. هر کی مرد راحت شد. چیه این دو روزه زندگی؟”

زائو با تردید پرسید:”  این یکی هم ریزه؟”

خانم جون گفت:” نه… بچه های ریز زرنگ تر و بهتر ن. زود رشد می‌کنن.”

گریه زائو شدید تر شد. اشک گوشه چشمانم را می‌سوزاند. دلم نمی‌خواست آن زن گریه کند. دلم نمی‌خواست بچه اش بمیرد. اما می‌دانستم بچه اش می‌میرد و کاری نمی‌شد کرد.

زن همسایه آه بد دیگری کشید.

اسماعل فصیح

فصیح در روزهای بیماری

زائو گفت:” بچه م کو؟ می‌خوام بچه م رو ببینم.”

خانم جون گفت:” صبر کن دختر جون. بذار قنداقش تموم شه.”

خانم جون به زن همسایه نگاه کرد و چیزی نگفت.

زائو پرسید:”حالش… حالش خوبه؟…” می‌ترسید چیزی را که می‌خواست، بپرسد.

خانم جون گفت:”حالش خوبه دختر.”

زن همسایه برگشت به خانم جون نگاه کرد. زائو بچه اش را نمی‌دید.زیر نور چراغ نفتی صورت بچه را نگاه کردم. بچه کوچولوی سفید و قشنگی بود. اما روی گیجگاه و لپ چپش تاول های کبود یا زخم های بزرگی بود. لک سرخ بزرگی هم روی لب بالا و نصف دهانش بود. به سختی نفس می‌کشید.

زائو اشک هایش را با دست پاک کرد و گفت:” وقتی بچه م علی مرد می‌خواستم سم بخورم و خودم رو بکشم. از دنیا  و زندگی سیر بودم. کسی رو نداشتم. باباشم دو شب، سه شب، نمی‌اومد خونه… خودم بچه مرده م رو بغل کردم بردم ابن بابویه، دادم و چالش کردند. جلوی چشم های خودم قبر کندند، گذوشتنش تو این قبر کوچولو، خاک ریختند روش. بدن بچه م رو کرم ها و مارها و مورچه ها خوردند. خدا! جیگرم داشت خون می‌شد و از این دو تا چشمام می‌اومد بیرون…”

خانم جون به من نگاه کرد. انگار پشیمان بود که مرا با خودش آورده.  گریه ام گرفته بود. و حالا مطمئن بودم که خانم جون دروغ می‌گوید. بچه های مرده به بهشت نمی‌رفتند. بچه های مرده برای مادرشان خانه آخرت نمی‌ساختند. مطمئن بودم خودم هم روزی می‌میرم و مرا هم توی  قبر می‌گذارند. بدن مرا هم کرم ها و مارها و مورچه ها می‌خوردند و هیچ کاری نمی‌شد کرد.

خانم جون برگشت و گفت:” این حرفا چیه دختر، ساکت باش. زن زائو این حرف ها رو نمی‌زنه. شگون نداره.”

زائو گفت:” وقتی علی مرد، من باز آبستن بودم- همین بچه رو آبستن بودم. برای همین بود که می‌خواستم سم بخورم. می‌دونستم این یکی هم می‌میره.هر شب هر شب خواب مرگ می‌دیدم. خواب می‌دیدم بچه م مرده. آخ… خدا! همه بچه ها می‌میرن. من طلسم  شده م،نفرین شده م! بخت و سرنوشتم سیاهه… بعد از این که  باباش فهمید علی مرده، شب و رزو قهر می‌کرد. دائم مست بود. بعد، یه شب آخر شب اومد با اون حال مستی چاقو کشید سرم رو ببره. دویدم رفتم تو اتاق همسایه ها قایم شدم…”

زن همسایه آه دیگری کشید، و گفت:” زندگی و مرگ ما بدبختا از هم جدا نیست.”

بچه نوزاد گریه کرد. دست هایش را اندکی نکان داد.

خانم جون با خوشحالی مصنوعی گفت:” حالا عوضش یه پسر کاکل زری خوب داری. صداش رو می‌شنفی؟”

زائو سر برنگرداند. انگار  می‌ترسید. گفت:” بچه م رو به من نشون نمی‌دین؟”

خانم جون گفت:” بچه باید تا شش شب روی زمین بخوابه. مگه این حدیث ها رو نشنیدی؟ یک شبانه روز که باید بچه رو اصلا تکونش نداد. شب هفتم خود زائو باید بچه رو برداره و بگذاره توی گهواره. اون شب، شب خیره؛ باید شیرینی و آجیل مشکل گشا  به فقرا داد…”

زائو گریه می‌کرد. نمی‌دانست چرا بچه هایش می‌میرند. حالت تلخ و عجیبی در اتاق بود. احساس می‌کردم که بچه همین حالا دارد می‌میرد. جلوی چشمم، تولد چیز بد و غلط بیخودی می‌نمود- و مردن یک چیز حتمی‌و تلخ.

در اتاق بد جوری به هم خورد، باز شد، و مردی امد تو. صدای باران و طوفان نگذاشته بود کسی صدای در حیاط یا صدای قدم های او را بشنود. حتی من که جلوی در  نشسته بودم صدای او را نشنیده بودم. او درشت هیکل و سیاه پوش بود. روی پاشنه در ایستاد. همراهش باد و باران توی اتاق زد. مرد به وضع اتاق نگاه کرد. اخم هایش را تو هم کشید.

اسماعیل فصیح

فصیح در اتاق کار خود

مردی بیست و شش هفت ساله بود. بد هیبت:سبیل پر پشت داشت و ته ریش. کت و شلوار سیاه و چروکیده ای تنش بود، و کلاه مخملی تیره به سر داشت. عرقگیر چرکی زیر کت تنش بود. تمام هیکلش لچ آب بود. از لبه کلاهش آب می‌چکید. بوی عرق از دهانش بیرون می‌زد. مدام جلوی شلوارش را می‌خاراند. چند ثانیه وضع اتاق را بربر نگاه کرد.

پرسید:”شده خانوم آقا؟ صورتش را با آستر کتش پاک کرد.

زن همسایه گفت:” مشتلق روح الله خان- پسره!”

مرد نگاه مشکوکی کرد. بعد چند تا سرفه حلقومی‌کرد.

گفت:” زاییده؟ چه وقت زاییده؟ صدایش گرفته و عجیب بود.

زن همسایه چادرش را باز کرد و دوباره روی سرش کشید. گفت:” الان، یک ساعت نمی‌شه. من آشیخ حسن رو فرستادم دنبال عالیه خانوم برای کمک…”

خانم جون گفت:” آره، من اومدم، بچه شو زاییده بود. بچه م حالش خوبه ماشاالله.”

مرد نیم نگاه تندی به مادر و بعد نگاه درازی به بچه انداخت. کفش هایش را در آورد آمد توی اتاق. من در را بستم. او بدون این که به رختخواب نگاه کند، با دست به زنش اشاره کرد و از زن همسایه پرسید:” این حالش چطوره؟”

زائو با ضعف سرش را پایین انداخته بود. خانم جون بهن جای زن همسایه جواب داد:” حال ضعف داره. اما همه چی درست می‌شه، به حق مرتضی علی.”

مرد کتش را در آورد پرت کرد گوشه اتاق. چند تا سرفه حلقومی‌کرد و اختلاط سینه اش را تف کرد گوشه اتاق که اجاق بود. بعد از آن صحنه زنانه و پر درد تولد، و حرف مرگ، حضور این مرد با این وضع، بی رحمانه بود. مرد خم شد روی زمین کنار بچه زانو زد. جلوی شلوارش را می‌خاراند.

زن همسایه دوباره چادرش را مرتب کرد و گفت:” خب، مشتلق ما چی می‌شه، روح الله خان؟”

مرد گفت:” چشم، آبجی.”

خانم جون به طرف مرد امد و گفت:” مادرش حال نداره. باید استراحت کنه.” اندکی سکوت کرد، بعد گفت:” نباید هول کنه- یا تکون بخوره. بچه هم حالش خوبه الحمدالله. ماشاالله چه بچه خوبی.”

مرد نگاهی به خانم جون کرد، بعد زیر لب گفت:” دست و پنجه شما درد نکنه که کمک کردی. خیر ببینی.”

صدای گرفته و مریضش بد جوری هولناک بود انگار تمام حنجره و سینه اش زخم است.

خانم جون گفت:” خب الحدالله همه چیز به خیر گذشت. ما باید دیگه راه بیفتیم.” بلند شد، چارقدرش را سفت کرد، بعد چادرش را هم سرش کرد. با صدای ارام دستورهایی به زائو داد.

مرد حالا به بچه زل زده بود. در صورت او هم یک بهت و اخم عجیب پیدا شده بود. انگار او هم فهمیده بود. جلوی شلوارش را، زیر شکم و کشاله رانش را مرتب می‌خاراند. زیر لب گفت:” لااله الالله…”

خانم جون رو به مرد گفت:” بلند شو شما هم لخت شو استراحت کن… مادرش هم احتیاج به آرامش و استراحت داره…”

مرد گفت:” لااله الالله… این یکی هم که-” دنبال حرفش را خورد. با خشم گوشه سبیل و لبانش را جوید. او هم می‌دانست که بچه اش می‌میرد. ولی معلوم بود که او هم نمی‌داند و نمی‌فهمد چرا.

زائو حالا صورتش را توی دست هایش گرفته بود. زار زار گریه می‌کرد.

زیر باران به خانه برگشتیم. خانم جون استغفرالله می‌گفت. کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک زیر باران گل آلود بود.

من سرم را بلند کردم و پرسیدم:” خانم جون، چرا بچه هاش می‌میرند؟” بادران توی صورتم می‌خورد و انگار با باران حرف می‌زدم. خانم جون گفت:” چه می‌دونم. چیزهایی هست که بچه ها نمی‌فهمند.”

می‌دانستم چیزی هست که من نباید بفهمم و نمی‌فهمیدم. و حالا دلم نمی‌خواست هیچ وقت بفهمم.

خانم جون گفت:” زندگی و مرگ دست خداست.”

باران بی رحمانه روی ما می‌ریخت. چتری، چیزی، نداشتیم. من گوشه چادر خانم جون را گر فته بودم.

گفتم:” خان جون، چرا  اون مرد مدام جلوی شلوارش رو می‌خاروند؟”

خانم جون گفت:” چه می‌دونم. لابد مریض بود.”

گفتم:” این بچه ش هم حالا می‌میره؟ مگه نه؟”

خانم جون گفت:” با خداست.”

گفتم:” من خودم دیدم که صورتش تاول و لک داشت. باباش هم فهمید.”

خانم جون گفت:” شاید خدا بخواد زنده بمونه.”

اما من می‌دانستم که بچه می‌میرد و هیچ کاری نمی‌شود کرد.

آن شب خوابم نبرد. فکر مردن بودم، فکر تولد و مردن.

احساس می‌کردم که بچه آن زن باز به این دنیا می‌آید. اما دفعه بعد دوره اقامتش کوتاه ترو تلخ تر می‌شود.تولد بچه توی لگن، گریه های زن، بچه هایی که می‌مردند، حرف های دلسوزانه خانم جون… با مرگ،زیر باران خوابیده بودم.

و شب درازی بود.

یک نویسنده:

اسماعیل فصیح

اسماعیل فصیح

در باز سالهای شهرت

اسماعیل فصیح برای ما یعنی خاطرات نوجوانی، زمانی‎که رسالت رمان برای ما تنها سرگرمی بود و جذابیت و آثار فصیح، آن را به‎خوبی برآورده می‎کردند؛ هرچند که به‌واقع چیزی فراتر از آن نیز در خود داشتند که به تناسب تلق و تصور ما از رمان، از درکش غافل بودیم.

اما بی‎آنکه خود دریابیم، آثار فصیح دریچه‎ای بودند برای رسیدن به ادبیات جدی، و جالب آن‎که در اغلب رمان‎هایش شخصیت اصلی (جلال آریان) در خلال ماجراهایی که از سر می‎گذراند، یک شاهکار ادبی را نیز دردست خواندن داشت، اثری که ارتباطی درونی و محتوایی با آن رمان‎ داشت.  بنابراین بدین لحاظ نیز (به‎طور غیرمستقیم) این رمانها می‎توانستند برای خواننده به کدی بدل شود برای رفتن به سراغ آثاری جدی‎تر که رمان‎های فصیح، واسطه آشنایی با آن‎ها می‎شدند.

اما به واقع معرفی این ادبیات جدی در دل آثاری که بارز‎ترین وجه‎شان عامه‎پسندی بود، در درازمدت می‎توانست مخاطبان آثارش را با ریزش روبرو کند. مخاطبانی که با قدم گذاشتن به وادی آثار جدی کمتر به سراغ رمانهای فصیح می‎رفتند. اما چه باک که با هر ریزشی رویش هم همراه بود و آن مخاطبانی بودند که تازه با آثار او آشنا می‎شدند، مخاطبانی که برخی پله به پله پیش آمده و از ادبیات صرفا عامه‎پسند، پای در گستره‎ی ادبیاتی میانه می‎گذاشتند که مرز ادبیات جدی و عامه‎پسند بود.

با این حال نباید از این واقعیت غافل بود که آثار فصیح در آن حد و اندازه‎ای بودند که هرقدرهم که از آن نوع ادبیات، دور می‎شدی بازهم خواندن آثار او آزاردهنده به نظر نمی‎رسیدند، چه‎بسا برای برخی مقبولیت گذشته را داشتند تا در زمانی که دل و دماغ خواندن آثار دشوار وجود نداشت، با جلال آریان همراه شده و در داستانی حادثه‎محور و پرفراز و نشیب که به ادبیات پلیسی پهلو می‎زد، ساعاتی را سرگرم شوند. حالا فصیح‎ رفته، اما کتاب‎هایش ضعیف یا قوی، باقی است، پلی که ادبیات سرگرم کننده (اگر نگوییم عامه‎پسند) را به ادبیات جدی پیوند می‎زند.

اسماعیل فصیح نویسنده‎ای پرکار بود، آثار بسیاری از او برجای مانده، با تیراژهای بالا، چاپ‎های مکرر، مخاطبانی بسیار و… خب یک نویسنده بیشتر از این چه می‎‎خواهد؟ اگر بحث ارزش‎های ادبی و ماندگاری نیز در میان باشد، در کارنامه فصیح به چنین آثاری نیز برمی‎خوریم که لااقل در محدوده‎ رمان معاصر ایران، می‎توانند آثاری کم و بیش ماندگار به‎حساب بیایند، حتی اگر از از قله‎های ادبیات داستانی معاصر نباشند (دل کور، ثریا در اغما و زمستان ۶۲).

اسماعیل فصیح در دوم اسفندماه سال ۱۳۱۳ در محله‌ درخونگاه تهران متولد شد؛ در خانواده‎ی پرجمعیت یک کاسب چهارراه گلوبندک. پس از گرفتن دیپلم، برای تحصیل، راهی امریکا شد و سپس به ایران بازگشت و در شرکت نفت استخدام شد. در سال ۱۳۵۹ با سمت استادیار دانشکده‌ نفت آبادان بازنشسته شد و بعد از آن نیز به صورت مقطعی دوره‎هایی به تدریس در شرکت نفت پرداخت.

داستان‎نویسی را از اواسط دهه‎ی چهل شروع کرد، رمان شراب خام که در سال ۱۳۴۷ توسط انتشارات فرانکلین منتشر شد، شهرتی اندک برایش به همراه آورد که در سال ۱۳۵۱ با یکی از موفق‎ترین آثارش دل کور، با اعتباری ادبی تیز همراه شد. در میانه دهه‎ی پنجاه داستانهای کوتاهی نیز در مجله نگین منتشر می‎کرد. اغلب آثار او با مایه گرفتن از زندگی خود و خانواده‎اش و همچنین تجربیاتی که در زندگی بدست آورده بود، نوشته می‎شدند و عمده آنها به زندگی اعضای خانواده ارباب حسن آریان یک کاسب چهار راه گلوبندک، به خصوص جلال آریان می‎پرداختند. نکته‎ای که دربرخی از داستانهای کوتاه او نیز دیده می‎شود.

در ابتدای دهه‎ی شصت و بعد از بازنشستگی از شرکت نفت اوقات فراغتی یافت تا به عنوان نویسنده‎ای پرکار و پر مخاطب از شهرت و خوانندگانی بسیار برخوردار شود، شهرتی که اگر چه در اوایل دهه‎ی هشتاد رو به افول گذاشت، اما در دو دهه‎ی شصت و هفتاد به شکلی بارز دوام داشت. فصیح سر انجام در ۲۵ تیر ماه ۱۳۸۸ در گذشت.

اسیر زمان- اسماعیل فصیح

اسیر زمان- انتشارت البرز

رمان‌های اسماعیل فصیح:

شراب خام (۱۳۴۷)، دل کور (۱۳۵۱)، داستان جاوید (۱۳۵۹)، ثریا در اغما (۱۳۶۳)، ‌ترجمه انگلیس در لندن (۱۹۸۵)، ترجمه عربی در قاهره (۱۹۹۷)، درد سیاوش (۱۳۶۴)، زمستان ۶۲ (۱۳۶۶)، ترجمه آلمانی (۱۹۸۸)،‌شهباز و چغدان (۱۳۶۹)، فرار فروهر (۱۳۷۲)، باده کهن (۱۳۷۳)، اسیر زمان (۱۳۷۳)،‌ پناه بر حافظ (۱۳۷۵)، کشته عشق (۱۳۷۶)، طشت خون (۱۳۷۶)، تراژدی/ کمدی پارس (۱۳۷۷)، بازگشت به درخونگاه (۱۳۷۷)، لاله برافروخت (۱۳۷۷)، نامه‎ای به دنیا (۱۳۷۹)، در انتظار (۱۳۷۹)، گردابی چنین هایل (۱۳۸۱)، عشق و مرگ (۱۳۸۶) و تلخکام (۱۳۸۶).

مجموعه داستان‌های اسماعیل فصیح:

خاک آشنا (۱۳۴۹)، دیدار در هند (۱۳۵۳)، عقد و داستان‌های دیگر (۱۳۵۷)، ‌برگزیده داستان‌ها (۱۳۶۶) و نمادهای مشوش (۱۳۶۹).

ترجمه‌های اسماعیل فصیح:

وضعیت آخر، بازی‌ها،‌ ماندن در وضعیت آخر، استادان داستان، رستم‌نامه، خودشناسی به روش یونگ، تحلیل رفتار متقابل در روان‌درمانی و شکسپیر.

انتشار در «مد و مه» : ۱۰ دماه ۱۳۸۹


سیمین بازدید : 2 یکشنبه 14 مهر 1392 نظرات (0)


با این4 دسته از افراد کمتر معاشرت کنید:

 

1- آنهائی که از زندگی بیزارند و با همه دنیا سر جنگ دارند.

2- آنهائی که مدام پشت سر دیگران غیبت می کنند.

3- آنهائی که شکست و سر خوردگی های گذشته شما را به شما یادآوری

می کنند.

4- آنهائی که می خواهند شما را کنترل کنند.


مدل های عینک آفتابی براتون گذاشتم برید حالشو ببرید
البته این مدل های جدید 2013 عینک آفتابی را از سطح فروشگاه ها جمع اوری کردم

عینک ریبن مدل RayBan CAT 8657

عینک ریبن مدل RayBan CAT 8657

عینک ریبن اصل

سیمین بازدید : 11 یکشنبه 14 مهر 1392 نظرات (0)

به گزارش پايگاه اطلاع رساني سامانه مدیریت پروژه آنلاین  وزارت نفت(MOP)، طرح استقرار سامانه مديريت يكپارچه پروژه­هاي وزارت نفت (PMIS) كه هدف از انجام آن، مديريت كامل پروژه هاي مطرح در شركت هاي تابعه وزارت نفت از لحظه تعريف تا طي مراحل بررسي فني- اقتصادي، تأييد، شروع، كنترل و نظارت بر اجراي آنهاست، در يكي از جلسات اخير هيات مديره شركت ملي نفت ايران به تصويب رسيده است.

بر اساس اين گزارش، با انجام پروژه PMIS، نرم افزار اين پروژه تحت وب، تهيه، نصب و راه اندازي مي شود و پس از ارائه آموزش هاي لازم، پياده سازي سامانه PMIS در شركت هاي تابعه وزارت نفت توسط كارشناسان شركت ها انجام مي پذيرد.

در جلسه هيات مديره شركت ملي نفت ايران، جهت تهيه نرم افزار PMIS تحت وب، مدت 6 ماه و براي پياده سازي سامانه PMIS در شركت هاي تابعه وزارت نفت، مدت سه سال زمان درنظر گرفته شده است.

به گزارش مديريت برنامه ريزي تلفيقي شركت ملي نفت ايران، با استناد به اين سامانه، تهيه گزارش هاي مختلف از روند پيشرفت پروژه ها، تخصيص بودجه به پروژه ها و رسيدگي به سامانه مدیریت پروژه آنلاین  بسياري از اين دست مسائل تسهيل مي شود.

گفتني است سيستم يكپارچه مديريت پروژه ها از پنج مدل پيوسته و يكپارچه شامل مدل تشكيلات، مدل عوامل بيروني سازمان يا پروژه، مدل كاربردي، مدل محصولي و مدل دانش تشكيل شده است و معاونت پژوهش و فناوري دانشگاه صنعتي شريف به عنوان مشاور اين سيستم فعاليت مي كند.     


It's a tough job, managing projects. But if you can do these five things really well, then


 you're likely to achieve project success...


1. Set the Road map

Every Project Manager has to set a clear road map for the team. This includes a crystal clear project plan, goals, time frames and deliverable for the team.

Start by getting your boss to agree on the Project Goals and Time frames. Then run workshops with your team to plan the road ahead. This gets their buy-in to the timeframes and deliverables at a detailed level. Then present your project plan to your boss or the customer to get it approved. By creating a clear roadmap ahead early on in the project, you'll make sure that you kick-off the project on the right foot.

کليه لوازم گران قيمت مانند: آيفون،کليد و پريز و....... که به کارگاه وارد مي شود مستقيماً تحويل مسئول يا معاون پروژه مي باشد و مسئول پروژه بايد حتماً يک انبار مخصوص که کليد آن منحصراً در اختيار خود وي مي باشدجهت نگهداري آنها داشته باشد.هرگونه تحويل و ورود و خروج اين اقلام بايد با امضاء و تحت نظارت مسئول يا معاون پروژه انجام شود.

قابل توجه همکاران محترم؛

به اطلاع مي‌رساند که جلسه کادري‌ها با موضوع روش‌هاي رشد و ارتقاء امروز ساعت 18 در دفتر برگزار مي‌گردد.لذا خواهشمند است:

- رأس ساعت مقرر حضور به هم رسانيد.

-دفاتر گزارش کار و سررسيد برنامه هاي خود را به همراه داشته باشيد.

آخرين بروز رساني مطلب در چهارشنبه ، 20 شهريور 1392 ، 08:54

اجراي عمليات تيپ با تأييد ناظر معماري

نوشته شده توسط مهدي فدوي   

سه شنبه ، 12 شهريور 1392 ، 10:40


قابل توجه مسئولين محترم پروژه‌ها؛

از اين پس در عمليات تيپ پروژه‌ها، پس از اجراي يک قسمت يا يک واحد با ناظر معماري پروژه هماهنگي لازم صورت گرفته و پس از تأييد ايشان، نسبت سامانه مدیریت پروژه آنلاین به  ادامه کار اقدام گردد. لازم به ذکر است که از اين تاريخ ادامه هر کاري بدون اطلاع و تأييد معماري قابل قبول نخواهد بود.


آخرين بروز رساني مطلب در سه شنبه ، 12 شهريور 1392 ، 10:44

 

شاخص زماني ثبت رکوردهاي تراکنش مالي

نوشته شده توسط مهدي فدوي   

شنبه ، 9 شهريور 1392 ، 08:57

شاخص زمان ثبت تراکنش هاي مالي در فايل روزانه و سايت

دوره زماني زمان به دقيقه براي فايل روزانه زمان به دقيقه براي ثبت در سايت

فروردين 1391 18:49 

8:07

ارديبهشت 1391 6:16 

6:05

خرداد 1391 8:37 7:58 

تير 1391 7:38 6:07 

مرداد 1391 9:20 4:42

شهريور 1391 7:04 3:14

مهر 1391 9:59 3:13

آبان 1391 12:49 4:49

آذر 1391 7:49 3:25

دي 1391 8:26 4:00

بهمن 1391 10:00 3:39

اسفند 1391 19:17 4:28

فروردين 1392 11:07 5:18

ارديبهشت 1392 23:02 8:4

خرداد 1392 20:27 5:57

تير 1392 21:42 8:12

مرداد 1392 19:20 8:03

 

مراحل در دست اجرا و آتي پروژه ابومسلم

نوشته شده توسط مهدي فدوي   

شنبه ، 2 شهريور 1392 ، 12:07

-محاسبات دور اول توسط آقاي مهندس سيرجاني در حال انجام است که نتايج اوليه آن به همراه نقشه‌ها تا تاريخ 10/6/92 ارائه مي‌گردد.

-مرحله دوم، شامل امضاي مهندسان ناظر و محاسب پروژه و همچنين ضميمه کردن کپي پروانه و نيز گرفتن تأييديه نظام مهندسي مي‌باشد.

-مرحله سوم؛ عبارت است از: انجام متره و برآورد محاسبات صورت گرفته، همزمان با عمليات اداري جهت گرفتن تأييديه نظام مهندسي.

-مرحله تکميلي و نهايي؛ انجام مجدد محاسبات توسط يک مهندس محاسب ديگر و شروع اولين مرحله اجرايي پس از اخذ تأييديه نظام مهندسي و پروانه تجهيز کارگاه مي‌باشد.


مدل های عینک آفتابی براتون گذاشتم برید حالشو ببرید
البته این مدل های جدید 2013 عینک آفتابی را از سطح فروشگاه ها جمع اوری کردم

عینک ریبن مدل RayBan CAT 8657

عینک ریبن مدل RayBan CAT 8657

عینک ریبن اصل

تعداد صفحات : 11

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 109
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 43
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 42
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 42
  • بازدید ماه : 43
  • بازدید سال : 49
  • بازدید کلی : 575