کلاغ با گریه هاشان
تبریک گویند به ابدیت ما را
و دوستان روی صندلی هامان گل های نیلوفر بکارند
و در جوار سنگ قبرمان یک فانوس بگذارند
چه باید کرد ؟
این چنین پرسید کودکی مشتاق و بازیگوش
از هم بازی اش کاووس
آن هنگام که می ریخت با چشمان اشک
و با دستها بر جسم بی جان جوجه اش خاک
چنین داد جواب آن دوستش
به او با لحنی پر از بغض
که نیست این جز خیالی خام چیزی بیش
چو ن هرچقد هم که ما باشیم
معصوم و پاک
آخر به روز مرگ بینیم چو این جوجه
هیچ دوستی نیست که کند ما را اندر مغاک
من که دیدم این صحنه و رخداد
آهسته زیر لب گفتم
وای بر ما
که با رفتارمان کودک چند سالمان را هم دایم یاد
که از پاس مرگ خود چنین کردد نومید
ز بیکسی زند فریاد